ارتباطات

ارتباطات : از این وبلاگ به اون وبلاگ!

یه سر به وبلاگ « ارتباطات » استاد بهرامیان زدم که یه یادداشت ثابت در مورد کارشناسی ارشد ارتباطات داره  و به روز می شه.

خلاصه از این وبلاگ ارتباطی به  اون وبلاگ ارتباطی می رفتم و یه جستجوی درخواستی هم دادم که با یه وبلاگ خوب تو زمینه ارتباطات برخوردم:



اینم آدرسش:

آخر بهار و هوای خنک!

آخر بهار و هوای خنک!
رفتم پشت بوم گلها رو آب بدم. ساعت از یازده و نیم شب گذشته و چیزی به پایان امروز و شروع فردا که آَخرین روز خرداده نمونه اما انگار اول بهاره یا پاییز! هوا خنک و لطیف . اونقدر خنک که برای این موقع سال عجیبه.
 پارسال شب اول  تابستون یادمه یه قطره بارون چکید اما دیروز شاید حدود نیم ساعت رگبار اومد. خلاصه که آخر الزمونه خدا هم شوخیش گرفته یا ما زیادی همه چی رو جدی گرفتیم. ولی من که لذت می برم از این خرق عادتها.

بابک بیات

بابک بیات


دارم رادیو گوش می کنم که گفت امروز سالروز تولد « بابک بیات » عزیز است. ( چند روز پیش هم تولد کامبیز روشن روان 28/3/19)


با اینکه چند ساله که دیگه نیست تا موسیقی بسازد تا مثل فیلم سام و نرگس با موسیقی اش اشک بریزیم تا صدای حمید حامی گم نام، نیما رهنمای آروم و حمید خندان باز هم گمنام را با نت هایی که دنبال هم تشخص می بخشید و ردپایی از خود برجا می گذاشت تا از دل برآید و لاجرم بر دل نشیند، اما باز هم فراموش نشدنی و عزیز است.

یادش گرامی

لوریس چکناواریان 75 ساله شد

لوریس چکناواریان 75 ساله شد


گام اول: دیشب با خواهرم  و همکارم رفتیم اجرای کنسرتی که به همین مناسبت برگزار شده بود. بماند که ساعت شروع برنامه 9 بود و ما  نه و نیم رسیدیم. چند نفری هم که قرار بود بیان نیومدن.

گام دوم: وقتی داخل تالار شدیم یه کم جلب نظر کردیم خب آخه خواهرم چشماشو عمل کرده ( لازیک )  و هنوز عینک مخصوص به چشم داره. اینکه میگم مخصوص چون از اون عینکایی که خود کلینیک می ده و مثل عینک نابیناها کاملا مشکی و نور ازش رد نمی شه ( و البته که پولاریزه).حالا تصور کن یه شال سفید هم سرش بود نمی دونم حالا چرا سفید! راستی یاد شخص خاصی نیفتادی؟!

گام سوم: اجراها که فوق العاده بود، یه نوازنده خیلی چاق هم داشتن که واقعا دوست داشتنی بود و چیره دست. مدل رهبری و حرکات استاد چکناواریان هم که دیدنیه!

گام چهارم: یه اجرا مونده به آخری هم یکی از اون  دو تا کنترباس نوازها نمی دونم عطسه اش گرفت یا سرفه یا حالش بد شد که سازشو خوابوند زمین و صحنه رو ترک کرد بعد دوباره برای اجرای بعدی اومد.



گام پنجم: یه برنامه خاصی که آقای چکناواریان داشتن معرفی و اجرای یه دختر دوازده ساله بود که فوق العاده فوق العاده مسلط و زیبا می نواخت یادم نیس اسم قطعه ای که نواخت چی بود ولی همه مات و مبهوت این صدای قوی و زیبا شده بودن که این دختر کوچولو با اون دستای ظریفش از ویولون می گرفت.

با تشوق حضار دوباره نواخت و یه قطعه دیگه هم اجرا کرد.

گام ششم: اجرای برنامه توسط ارکستر مجلسی ارمنستان به رهبری لوریس چکناواریان بود، به مناسبت هفتاد و پنجمین سالروز تولد ایشون.

به امید سالهایی که این مراسم برای سالشماری سه رقمی تولد ایشون و باز هم به رهبری خودشون انجام شه.



مجری برنامه تلویزیونی

تو یه برنامه تلویزیونی مهمان برنامه داشت صحبت می کرد از خیانت ها و ظلم هایی که به اسلام  شده از آغاز تا حالا و اینکه بهائیت و وهابیت را دشمنان ترویج کردن و باعث چه انحرافاتی در فهم دین شدن، توضیح می داد که مجری برنامه اینطوری گفت: « بسیار عالی » !

به نظر شما این یعنی چی؟ اون مجری نباید اصلا به موضوع حرفای مهمون حتی توجه می کرد؟ چه ترکیبات تفضیلی بی جایی به کار می برن این همه چی دان های برنامه های تلویزیونی!

بدا به حال ما!

دفتر یادداشت روزانه و تقویم شخصی آنلاین


دفتر یادداشت روزانه و تقویم شخصی آنلاین


اینجا ثبت نام کردم حالا دیگه عذاب نمی کشم از اینکه کلی کاغذ باید از بین بره هزار تا درخت باید قطع بشه. همیشه نگران درختام.

رمز ورود به وبلاگ

رمز ورود به وبلاگ


1. دو هفته بود هرچی رمز ورود به وبلاگم رو وارد می کردم ایراد می گرفت.

2. دیگه یادم نیس تو این دو سه هفته چیا می خواستم بنویسم اما از برگشتنم خوشحالم.


مهمونی با لباس غواصی

مهمونی با لباس غواصی


دیشب رفتیم بالماسکه خیلی خوش گذشت.

لباس غواصی پوشیدم.

او پایی گنده مخصوص باعث شد روی مچ پام  کبود بشه.

من و خواهرم زود برگشتیم. ( مامان رو سپرده بودیم به زن دایی بابا و زن عمو )

قرار بود آخر مهمونی به بهترین لباس از نظر بقیه شرکت کننده ها جایزه بدن. ( که نمی دونم کی برد اما شانس زیادی داشتم تا قبل از اومدن پلیس انگلیس و سوپور محله)

خلاصه قرار شد سه ماه دیگه هم « خزپارتی » برگزار بشه.

 


اولین دفعه - و همون یه بار- که بالماسکه رفتم آذرماه سال 85 خونه همین دوستمون بود. اون دفعه زورو شده بودم با شمشیر پلاستیکی دختر همسایه!




اورژانس

اورژانس

دیشب ساعت 10 مامان تو اورژانس بیمارستان بستری شد. کادر پزشکی و پرسنل اورژانس واقعا خوب عمل کردن ، خدا بهشون قوت بده و صبر.

از دیشب که جراح مغز و اعصاب برای ویزیت اومد و اسکن و رادیوگرافی مامان رو دید دستور داد برای ام.آر. آی ساعت حدودای نیمه شب بود تا امروز ظهر ساعت یک بعداز ظهر بیمار اورژانسی ما نوبت ام.آر.آی بهش رسید. حالا تصور کنید یه آدم که هوش و حواسش هست با یه بدن پر از درد و آماسیده رو یه تخت اورژانس افتاده یه تخت برانکار سفت هم زیرش باشه کمر دیسک عمل شده هم داشته باشه سرم هم بهش تزریق کرده باشن اونوقت چه طوری ( با عرض پوزش) قضای حاجت کنه؟!

اینا طبیعیه درست ولی نه بیماری که وسط اورژانس بین این اتاق و اون تخت همش جا به جا می شه خب البته درست هم هست چون تخت ها رو هر دفعه یه مدل می دن که برای یه کاری و یه بخشیه.

خلاصه امروز از ساعت سه بعداز ظهر پزشکا گفتن می تونه مرخص بشه البته با یه شکستی تو مهره دوم گردن به شرط اینکه دکتر متخصص جراح مغز و اعصاب دستور بده. البته ایشون واقعا مسئولیت پذیر بودن حتی با یه مریض بدحال تصادفی که نیاز به عمل داشت شخصا به اسکن مراجع کردن و اینطوری شد که ساعت هفت و نیم گفتن مرخص و خدارو شکر.

حالا رفتم پیش مدیر کشیک اورژانس میگه امروز که مامور بیمه اومده برگه شمارو پر نکرده بنابراین یا همه هزینه اورژانس رو می پردازین یا بیمارتون تا فردا صبح می مونه.

خلاصه این شد که معلوم شد ای بابا انگار هیچ وقت قرار نیست همه کارها طبق برنامه پیش بره و باید یه اشتباهاتی تو انجامش باشه که البته بود ولی قابل چشم پوشی.

با این اوصاف برای مریض ما که گفته بودن احتیاطا 48 ساعت باید بمونه خب بد نشد ولی کلی کلافه و خسته است اونم با گردن بسته.

ان شاءالله خدا همه بیماران را شفا عنایت کند.

آدم تنها: خدا

آدم تنها : خدا


سالها مثل ثانیه می گذرن ، دیگه دقیق یادم نیس چن سال پیش بود عزیزی کتاب « ژنرال در هزارتوی خود » رو پیشنهاد کرد.

دیروز کتاب رو تموم کردم. زندگی آدمای تنهای دنیا فرقی نمی کنه کجا باشن چه شکلی باشن و چی کاره اما همشون مثل همن و بزرگ و البته تنها.

مطمئم کسی که فکر خوندن این کتابو پیشنهاد کرد خودش مثل خدا تنهاست.