دیوان حلاج


به من بگو چرا در دور داشتنم اصرار می ورزی؟ اگر تو از چشمانم پنهان باشی دل، تو را باز در دورهای دور می یابد. 


دیوان حلاج- حسین منصور حلاج

حمید مصدق

وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
 از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟ 

 

 

حمید مصدق: قصیده آبی، خاکستری، سیاه

«میکل آنژ»

 

عصر سختی است، عصر تاریکی است،  

خوابیدن خوبست، سنگ بودن خوب‌تر،  

در این قرن جنایت و رسوایی 

نیستی، فقدان احساس، سرنوشتی غبطه‌انگیزاست.

                                                                      «میکل آنژ»

منوچهر آتشی

عبور بی‌اشتهای پلنگ از کنار گله  

و نگاه بی‌اعتنای تو از برابر دل من، 

 حکایتی‌ست!   

منوچهر آتشی

قیصر امین پور

  قیصر امین پور

نمی خوام این وبلاگ مثل گورستان باشه یا سنگ قبر که  روز وفات آدما رو نشون می ده اما هشتم آبان روزیه که دیگه برای قیصر امین پور دیر نمی شه که خیلی هم زود بود. 

حسرت همیشگی

حرفهای ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می کنی:
وقت رفتن است
بازهم همان حکایت همیشگی !

پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود

آی...

ناگهان
چقدر زود
دیر می شود!

تولستوی

بدترین و خطرنکترین کلمات اینست: همه این جورند. (تولستوی)

هنری فورد

جه فکر کنی که میتوانی, چه نمیتوانی, در هر صورت حق با شماست.  

 

"هنری فورد"

پاییز مهربان!

          

 

پاییز مهربان!
آوازهای رنگی خود را ز سر بخوان !
با برگهای قهوه ای و سرخ و زرد خویش
نقش هزار پرده ای از یادها بکش .....


لختی درنگ کن!
از سطر سطر دفتر یادم عبورکن!
با من کتاب خاطره ها را مرور کن!
تو یادگار عمر به تاراج رفته ای
در روزهای خاطره انگیزت
پیچیده عطر کودکی و نو جوانی ام
من دکمه های لباسم را
با دستهای مهر تو می بندم
در کوچه های خاطره انگیزت
دنبال عمر گمشده می گردم
گلدان شمعدانی و یاسم را
با قطره های مهر تو
آب می دهم
با من بمان!
با من بخوان!
همراه من کتاب زمان را ورق بزن :
زنگ دبستان را زدند...
احمد دوباره کنج حیاط ایستاده است
خورشید کم کمک به نوک کوههای غرب
نزدیک می شود ....
اما هنوز از حسنک نیست یک خبر
معلوم نیست باز چرا دیر کرده است!
فریاد اعتراض حیوانها می رسد به گوش :
بع بع .... مع مع
کبری هنوز پشیمان است
امسال هم دوباره کتابش را
زیر درخت خانه اشان جا گذاشته
چوپان هنوز هم
دست از دروغ گویی خود برنداشته
با اینکه بره های قشنگش را
همین پارسال گرگ
از هم درید و خورد .....  


 

پاییز مهربان!
با من بساز!
با من برای کوچ پرستو غزل بساز!
من هم کتاب عمرو جوانی را
زیر درخت سبز زمان جا گذاشتم
آموختم دروغ نگویم اما
این گرگ نا بکار
یوسف من را
از هم درید .....
...........  


دارد قطار حادثه از راه می رسد
پیراهنم کجاست‌ ؟؟
فانوس هم که نفت ندارد
کو ماه ؟؟ کو سوار ؟؟
باران حادثه است که می بارد
آن مرد در باران می رود
سد هم شکسته است
پطرس کجاست ؟؟
تاب و توان من هم از دست رفته است
بازی تمام شد!
این دست آخر است ....
تقدیر برد و من
ناباورانه باختم !
اما چقدر خوب  

من گرگهای گله خود را شناختم .......


شاعر : اکوت

سخنان بزرگان


آن‌ها حق داشتند که عشق را
بگذارند تا در کتاب‌ها بماند
شاید عشق
توان زیستن در جایی دیگر را نداشته باشد.

ویلیام فالکنر

 

 


بالارفتن سن، مانع عاشق‌شدن‌ آدم نمی‌شود؛
اما کمی عاشق‌شدن، جلوی بالارفتن سن را می‌گیرد.

ژان مورو