عباس معروفی : « سمفونی مردگان »

عباس معروفی : « سمفونی مردگان »

شخصیت های بی خودی زنده که اصلا برای هیچ تلاش می کنن اما یکی سرش به تنش می ارزه. همونی که بهش می گن « سوجی » و پسر دوم خانواده اس و از وقتی « یوسف » مثل چتربازای روسی زمان جنگ دوم با یه چادر سیاه خواست از پشت بوم بپره پایین و زمین گیر شد « آیدین » شد پسر ارشد. که « جابر اورخانی » - پدر - بیشتر به پر و پای آیدین بپیچه و بهش بگه « بی رگ » بعد ها هم که همه گفتند دیوانه اس و سوجی صداش زدن.

آیدین می خواس شاعر بشه و شد می خواس ادبیات بخونه که نشد. اصلا کاری کردن که نتونه بره دانشگاه براش بپا گذاشتن می خواستن تو بحبحه جنگ دوم بفرستنش سربازی تا این اباطیل از سرش دور شه و بلکه مثل برادرش سربه راه باشه و مثل پدر کاسب همون مغازه آجیل فروشی تو کاروانسرای آجیل فروشا.

« آیدا » قل آیدین بود و انگار نبود. پدرشون می گفت زن باید سر به راه باشه یعنی باید تو آشپزخونه باشه و مدام بپزه بشوره بذاره و برداره. آیدا را با رماتیسمش کمی بعد همه فراموش کردن به جز آیدین که وقتی « آبادانی » نزدیکای خونه اومد سراغش ازش خواست با هم حرف بزنن برای ازدواج  آنها را رو دیدو به آیدا گفت تو این خونه خودتو نپوسون. خلاصه آیدا سوخت و ساخت و آخرش هم سوخت. تو روزنامه های آبادان نوشتن خودشو جلوی چشم پسرش « سهراب » آتیش زده.


داستان بخشهایی دارد که با « موومان » از هم جدا شده اند. اولین موومان دو بخش داره که دومیش در انتهای کتاب آمده و پیوستگی ماجرا را به اول داستان حفظ می کند شاید هم به نوعی توجیه کارهای راوی اولین موومان باشد که سایه اش در همه موومان ها سنگینی می کند.

هر موومان شرح وقایع از زبان شخص خاصی است. پیچیدگی خاطرات در هم تنیده راویان و در هم پریدن های گاه به گاه خاطرات از شخص دیگر داستان سبب می شود خواننده با سردرگمی مواجه شود این امر در ابتدا شاید آزاردهنده به نظر آیند اما همین سبک نوشتاری است که نویسنده را در جهت هدف اصلی اش -که همان سردرگمی و هرچه در خود فرورفتن شخصیتهای داستان است را - پیش می برد. آدم هایی که انگار خود را در قلعه ای به نام خانه و مردان به اسم مغازه زندانی کرده اند. در جایی از داستان از زبان مادر درمی یابیم هیچ فوم و خویشی با این خانواده رفت و آمد ندارد. حتی همسایه ای هم به خانه آنها نمی آید.

پدر که خود هیچ چیز از اوضاع بیرون مغازه و سیاست و اجتماع خبر ندارد همه اختیارش را به « ایاز پاسبان » داده است. ایاز که مردی فرصت طلب است در این میان باعث تفرقه انداختن بین پدر و آیدین است و در ادامه ماجرا می خوانیم که همین مسیر را برای اورهان و آیدین نیز ادامه می دهد بی آنکه دقیقا بدانیم در این بین چه چیزی نصیب او می شود.

نکته قابل توجه دیگری که نویسنده شاید مرتب به آن اشاره می کند « کمپانی پنکه سازی لرد » است. با اینکه محل وقوع داستان در اردبیل می گذرد و به قول آیدین « چرا پنکه می سازند و بخاری نمی سازند، اینجا همیشه هوا زیر صفر است » باز نشان از روزمرگی مردم و بی توجهی آنها به مسائل پیرامونشان به خصوص در قحطی و گرسنگی زمان جنگ جهانی دوم دارد. مردمی که خانواده اورخانی نماد آن و آیدین نماد کسانی که از این ورطه رها شده و به فکر جامعه و بلایی است که بر مردم نازل می شود همچنان که در تمام طول داستان به جز زمانی که خانواده خوب و خوش است و مملکت آرام فصل گرم سال است، همیشه زمستان است و برف می بارد تا جاییکه اتفاقهای مهم داستان زمانی رخ می دهند که روزهاست به قدری شبانه روز برف باریده است که « مردم تا سالها بعد بگویند همان سال سیاه ».

اما در بیان آنچه درباره داستان گفته شد از عشق در ورای این اتفاقها نباید غافل بود. از حسادت ها و نادیده گرفتن ها. شاید کورسوی زندگی که در این خانواده دیده می شود زمان هایی که عشق در آنها می جوشد یا نفرت سرمنشا بدبختیهایشان می شود.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد