مرگ همین دور و وراس

 مرگ همین دور و وراس 

می گن خون خونو می کشه . مثل وقتی که فکر می کنید چقدر حس این آدم براتون آشناس و می ایستین تا بهتر آثار آشنایی رو در او پیدا کنید حتی اگه به یه زبان دیگه حرف بزنه و یه جای دیگه این دنیا زندگی کنه. بعد که پرس و جو کنید می فهمید که حستون اشتباه نکرده حداقل اینکه اون طرف یه ایرانیه چه برسه به اینکه کشش خون به سمت یه همخون نزدیک و فامیل  بیشتر اتفاق می افته و ملموستره. 

اینا که گفتم رابطه برقرار کردن های حسی بود و اما همه روابط مارو که همخون هامون شکل نمی دن. خیلیها هستن که فقط خویشاوندی سببی باهاشون داریم بعضی های دیگه هم دوستمونن و عده دیگه به شرایط و اقتضای زمان و کار باهاشون ارتباط داریم.  اما مهم قضیه اینه که تو همه این روابط اون چیزی که باعث قوام رابطه می شه این تعریفا نیست این عینیات نیست یعنی تاثیر دارن اما تاثیرایی که رفتار آدما و شخصیت و منش اونا روی بقیه داره باعث می شه تا این کشش ها این روابط این دوست داشتن ها بیشتر بشه نه صرفا نسبت و خویشاوندی و ... .  

دیگه تقریبا یه ساعتی می شه که از خبر مرگ یه عزیر می گذره . هنوز باورم نمیشه اما نه من همیشه زود باور می کنم همه چیزو . یادمه آخرای سال ۷۶ رفتم خونش صبح ساعت ۸ کمی گذشته بود بهم گفته بود بیا اینجا کار مش برات انجام بدم و دیگه کارای پیرایشی. خیلی خوش گذشت مامانش مثل مامان منه می ترسه یه وقت به مهمون بد بگذره و چون سر کار بود به فاصله های کوتاه شاید هر یه ساعت تماس می گرفت که فلان چیزو بیار برای پذیرایی ناهار یادت نره گرم کنی چون ناهار داشتن شیرینی و آجیل و... خلاصه اگه چیزی مامانش نگفته بود خودش اضافه می کرد آخه مثلا کمی رژیم داشت ولی کلی کاکائو و شکلات آورد.  

همه اینا برای این نبود که خیلی خوراکی آورد و خوب پذیرایی کرد فقط و فقط برای مهربونیش بود برای صورت بچگانه اش که به اندام درشت و تپلش بچگانه تر هم می آمد. به خوش رویی اش.  

چند روز بعد اون ماجرا اومد خونمون. تابستون بعدش ما رفتیم خونشون که دیگه رفته بودن سمنان با خیلی از فامیلا رفتیم.   

 شهر سمنان رو دوست نداشت اما تو سمنان اجل اومد سراغش با اینکه چند ماه بود برگشته بود تهران.

آخرین بار همون موقع بود که دیدمش ولی تلفنی باهاش حرف زدم دوسه باری .  

حتی جمعه گذشته که دوره خونه ما بود  و سال مادربزرگم بود ( مادر مامانم که ۲۱سال قبل فوت کرد) مثل بقیه دوره ها نیومد . نمی دونم شاید نمی خواست دلمون بیشتر براش تنگ بشه و بسوزه . خیلی جوان بود شاید ۲۳ سال.    

قرار بود دوره این ماه نوبت مامانش باشه و خونه این عزیز . اما حیف...

خدا به مادرش و برادرش و همسرش صبر بده.

خدایش بیامرزاد.  

 


چهارم فروردین رفتم مراسم چهلم همسایه مون ختم انعام بود. 

هشتم فروردین رفتم تشییع جنازه همسایه قدیمی مون بود که از این محل رفته بودن ولی ما باهاشون رابطه دوستی داریم.  

امروز هم که این خبر ... .  

اون عزیز دختر دختر خونده خاله مامان بود.(نوه خاله مامان به نوعی)  اما مثل همه فامیل خونیم اونو دوست داشتم.

امیدوارم خدا این سال رو به خیر بگذرونه. 

آمین یا رب العالمین  


 

دلم نخواست این متن رو بعد از نوشتن بازخوانی کنم تا قسمتیشو احیانا حذف کنم هرچند کمتر حذف می کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد