اول ماه مهر

امروز سوم ماه مهر است.  

  

ولی من از اول ماه مهر می خوام بگم.

اولین روز مدرسه یادمه. خواندن و نوشتن بلد بودم. کل کتاب رو حفظ بودم. روز اول با مامان رفتم مدرسه. تو صف ایستادیم برای کلاس بندی و دانش آموزای بزرگتر می آمدن برای خواندن مشخصات کارت روی مقنعه که ببین باید تو کدوم صف بایستیم. من هم کارتم رو خوندم و تو صف ایستادم و از روی کارت یکی دوتای دیگه هم بهشون گفتم برن تو کدوم صف.  

هنوز ما تو صف بودیم که مامان رفت خونه. بهم گفته بود خودم برگردم. الان که تند بخوام اون مسیر رو برم حدود ۸ دقیقه طول می کشه. از خیابون هم بلد بودم رد شم.   

گفتن بریم خونه و بعداز نهار برای ساعت یادم نیست ۱۲ یا ۱ بعدازظهر بیایم.

سر یه کلاس رفتم که جزء کلاس کوچیکای مدرسه بود. یه معلم لاغر قد بلند مانتو گشاد رو صندلی نشست و خیلی آروم انگار نجوا می کرد گفت هر کی بلند شه بیاد جلو و یه شعر بخونه. تقریبا همه یه توپ دارم قل قلیه رو خوندن منم همون اوایل بلند شدم رفتم همونو خوندم با اینکه شعر جوجه جوجه طلایی رو هم یادم بود اما فکر کردم منم همونو بخونم.  

مامان اومده بود دنبالم چون با خانم مدیر - خانم صدیقه ابراهمی- ( همه بچه مدرسه ایها می دونن که دونستن اسم کوچیک معلم و ناظم و خصوصا مدیر چه کیفی داره. انگار آدم از یه راز مهم و بزرگ باخبره) -صحبت کرده بود برم شیفت ثابت صبح. خب زمان ما زمان جنگ بود کلاسها حتی قرار بود سه شیفت باشن. اون ساعتی هم که بعداز کلاسبندی رفته بودم شیف دوم بود و شیف بعدی تا ۴ و ۵ بعداز ظهر طول می کشید.  

از فرداش شیف صبح رفتم مدرسه. یه معلم مالیخولیایی که حتی دختر خودش حاضر نبود سر کلاس مامانش بشینه و می رفت سر کلاس دیگه ای . من کلاس ۲/۱ بودم.  

یادمه یه بار یه همکلاسیمونو به خطکش چوبی بزرگ چنان زد تو سرش که خطکش شکست.  

اون دختره بیچاره اشکش دراومده بود اما هیچی نمی گفت.همهمون ترسیده بودیم. 

از این خاطره های اون دختره یکی دیگه هم هست که معلم چنان با لگد زد تو پهلوی اون بیچاره فقط به بهانه اینکه درس بلد نبوده چون تنها شاگرد کلاس بود که همیشه تو همه درسا «‌تک » می آورد. که اون از آخر کلاس جایی که می نشست به وسط کلاس بزرگ ما سر خورد روی زمین.  

یادمه یه بار هم اون معلم زد تو دهنم که چرا وقتی گفتم ساکت تو حرف زدی. یه بار هم مداد قرمز منو که یکی از بجه ها می گفت مال اونه اما من تازه همون روز صبح از خواهرم که کوچیکتره و مدرسه نمی رفت اما دفتر و مداد داشت قرض گرفته بودم اومد مداد قرمز رو گرفت و داد به اون دختره.  

یه بار دیگه که کارهای مسخره اش رو معلمه تکرار کرد ظهر که رفتم خونه به مامان گفتم من دیگه اون مدرسه نمی رم. پرونده منو بگیره . مامان که جریانو فهمید گفت باید به مدیر بگه. 

فرداش سر کلاس نرفتم ولی با مامان رفتیم پیش خانم مدیر. خانم مدیر اول فکر کرده بود من بچه طلاقم که حساس باشم یا شده ام اما بعد من که از دفترشون اومدم بیرون و با مامان صحبت کرد   و جریانو شنید گفت حتما در مورد این رفتارا بهش تذکر می ده. مامان جریان کتک زدن اون دختر بیچاره رو هم گفته بود.   

آره معلممون بعد از اون اتفاق دیگه اون کارها رو نکرد اما تو نمره دادن از نقاشی بگیر تا نمره دیکته تا جایی که می شد از دادن ۲۰ به من امتناع می کرد جالبه چون اتفاقی یکی دوماه پیش که بعضی از امتحانای کلاس اولمو داشتم نگاه می کردم به این موضوع نمره کم دادن و کلمه کاملا روشن صحیح رو عمدا ایراد گرفتن پی بردم برای اون آدم ضعیف تاسف خوردم که از من بچه ۶ ساله اینطوری انتقام می گرفته به خیال خودش.   

 


یادمه اون زمان سریال « آینه عبرت» رو نشون می داد من هم به مامان گفته بودم فکر کنم این خانم معلم ما با شوهرش دعواش می شه که فرداش می خواد سر ما خالی کنه . (بچه ها باید فیلم مناسب سنشون ببینن!)  

 

 مدرسه داداشم هم کمی دورتر از مدرسه من بود. 

زمان ما ۵ سال تمام یعنی ۶ سالگی مدرسه می رفتن. من هم سال ۶۷ اول دبستان رفتم  

مدرسه آزادی قدس . 

ما هیچ وقت محل خونمون تغییر ندادیم ولی من مدرسم تا چهارم ابتدایی همون اولی بود بعد برای پنجم ۲ بار مدرسه عوض کردم . برای مقاطع بعدی هم همینطور .

 

نظرات 1 + ارسال نظر
بهمن دوشنبه 6 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:27 ب.ظ

نگفته بودین نابغه هستین

نابعه برای چی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد